ارسطوارسطو، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

جيك جيك مستون مامان يدونست

من من آ قا دکتر

سلام بر قلب مادر. امروز جمعه است و با اجی نگین حسابی مشغول بازی هستی. در واقع از شدت خوشحالی صبح زود از خواب بیدار شدی . دیروز که خونه مامان جون فرحناز بودیم موفق نشدم به موقع بخوابونمت . تقریبا ساعت 6 عصر بود که خوابیدی . من و مامان جون کم کم آ ماده شدیم تا با هم بریم پیش خانم دکتر (فرزانه خورشیدی) .اونجا بود که فهمیدی اومدی دکتر و میگفتی بییم بییم (بریم) و در شرایط خاصی با گریه فراوون دکتر تونست پشت تو رو معاینه کنه . آ خه چند روزی میشه که میگی درد و به پشتت اشاره می کنی . خلاصه اینم تمووم شد و رفتیم باشگاه که شام بخریم.اونجا پسر خوبی بودی . وقتی رسیدیم خونه دیگه از گرسنگی هلاک بودی و امون ندادی من لباسمو عوض کنم ولی یه دل سیر کوبیده خور...
23 تير 1391

من ، آقا بيك بين

سلام به تاج آرزوهايم . امروز مي خوام جريان مالكيت تو رو تعريف كنم . ياد گرفتي وقتي مي خواي خودتو معرفي كني بگي آقا بيك بين ( نيك بين ) و وقتي مي خواي خودتو صاحب وسايلت معرفي كني مثلاً ميگي (پاپايي آقا بيك بين ) با يك چهره خنده دار و با حال و حالت دست كه به سينه خودت مي زني . مادر فداي اداهاي زيبات بشن . ...
12 تير 1391

با هم رفتيم خريد

سلام پسر گلم . جمعه كه با بابايي رفته بوديم خونه باباجون و مامان جون . عصر بود كه ديگه خسته شده بودي . بابا هم رفت فوتبال بازي كنه و ما تنها شديم . تصميم گرفتم با هم بريم بيرون . ولي واي ي ي ي داشتم ديگه كلافه مي شدم . تازه از خونه رفته بوديم بيرون كه خسته شدي و گفتي بغلم كن . منم پسر گلم و بغل كردم و با هم راه رفتيم . رفتيم فروشگاه پوشاك صفويه . اونجا كلي آدامس خوردي و من نمي دونم قبلي رو قورت ميدادي يا جايي مينداختي. بعد هم رفتيم آيس شكلات و برات اسنك سفارش دادم ولي پدر فروشنده رو دراوردي . مي گفتي عموووو عمووو و مي خواستي تو رو ببرن بالا تا دستت به عروسكا و به قول خودت ماهي برسه . از اونجا كه...
11 تير 1391
1